نازنیننازنین، تا این لحظه: 19 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

نازنین

بلبل ومور

    بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار گشت طربناک بفصل بهار   در چمن آمد غزلی نغز خواند رقص کنان بال و پری برفشاند   بیخود از این سوی بدانسو پرید تا که بشاخ گل سرخ آرمید   پهلوی جانان چو بیفکند رخت مورچه‌ای دید بپای درخت   با همه هیچی، همه تدبیر و کار با همه خردی، قدمش استوار ز انده ایام نگردد زبون رایت سعیش نشود واژگون قصه نراند ز بتان چمن پا ننهد جز بره خویشتن ...
24 تير 1394

تابستان

آمده فصل تابستان با خورشید فروزان   تیر و مرداد،شهریور می آیند با تابستان   تابستان گرمِ  گرم است آفتابش داغ و سوزان   اما من دوستش دارم چون تعطیل است دبستان   تابستان فصل کوشش تابستان فصل کار است   بر شاخه ی درختان میوه های آبدار است   میوه ی آبدار و شیرین چون نعمت پروردگااست   امید وارمفصل تابستان به شما خوش بگذرد.   ...
24 تير 1394

دوستت دارم خدا

خدا را گفتم  بیا جهان را قسمت کنیم : آسمان برای من ابرهایش برای تو دریا برای من موج هایش برای تو ماه برای من خورشید برای تو خدا خندید و گفت : تو بندگی کن و انسان باش همه دنیا برای تو ….. من هم برای تو     ...
23 تير 1394

فصل رویایی

فقط دوماه دیگر تا پایان فصل زیبای تابستان باقیست. بعداز ان فصل رویایی (پاییز) از راه میرسه ودر اولین ماه فصل پاییزمدرسه ها با ز میشه وکلی دانش آموز با خوش حالی به مدرسه میروند . فکرش را بکنید= در آن فصل برگ های زرد -نارنجی-وقرمز در یک جاده ی بزرگ بی پایان ریخته باشد وشما درآن جاده قدم بزنید صدای خش خش برگ های زرد شده ای را می شنوید که خود را بر زمین انداخته اند تا به ما نشان دهند که فصل پاییز از راه رسیده. این فصل رویایی .                                 قدم...
22 تير 1394

گل های رنگارنگ

دنیای گلهای رنگارنگ   اگه عاشق گل های رنگا رنگ هستید ادامه مطلب را از دست ندهید .       نظر در مورد گل ها فراموش نشه     ...
20 تير 1394

قصه ی پول

در زمانهاي قديم مرد كفاشي زندگي مي كرد . او كفشهايي را كه مي دوخت با چيزهايي كه لازم داشت عوض مي كرد . به نانوا كفش مي داد و بجايش از او نان مي گرفت . به شكارچي كفش مي داد و از او گوشت مي گرفت . و چون يك روز كه پيش نانوا رفت تا از او نان بگيرد ، نانوا به او گفت من به كفش احتياجي ندارم . كوزه سفالي من شكسته است ، برو يك كوزه بيار و بجايش نان ببر . كفاش نزد كوزه گر رفت و از او كوزه خواست . كوزه گر هم به او گفت : من به كفش احتياج ندارم ولي كمي گوشت لازم دارم . اگر برايم كمي گوشت بياوري من هم به تو كوزه مي دهم . لي اين كار ب كفاش نزد شكارچي رفت ، ولي او هم كفش لازم نداشت و ي...
18 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نازنین می باشد